محل تبلیغات شما

قسمت اول رو که نوشتم دیگه چنان اوضاع عوض شد که دیگه هر چقدر میخواستم بقیه شو بنویسم همش کار پیش میومد.هی میومدم بنویسم ولی ی چیزی مانع میشد. ی نیروی درونی. بزارین از اول تعریف کنم.انقدر حرف تو دلمه که دارم میترکم .

درست بعد از نوشتن اون پست به طرز معجزه آسایی کارکتر شغلم تغییر کرد و انقدر کار روی سرم ریخت که شبا از خستگی پاهامو حس نمیکردم. پاهام انقدر پف میکرد که کفشام برام تنگ میشد. منم احساس خوشحالی میکردم که کار مفیدی دارم بلاخره. کم کم سر کشی یه خوابگاه هم اضافه شد و بهم حس خوبی میداد. رابطه ام با همکارام هم کم کم داشت بهتر میشد که یهو متوجه ی دروغی شدم که بهم گفته بودم و رابطه هامون ی ترک خورد. منم مدام تو ذهنم به خودم میگفتم خوب تقصیر خودشونه که بهم دروع گفتن و سرم کلاه گذاشتن من چیکار کنم. دوباره از اول شروع کردن به ساختن روابط.دوباره سر دعوای سرپرست خوابگاه با یکی دیگه رابطه مون ترک خورد و من چوب کینه یکی دیگه رو خوردم.

خلاصه سرکار رابطه ام با همه شون انقدر خوب شد و تو دل همه جا باز کردم که دیگه نمیتونستم تو اتاقم تنها بشینم.بیشتر وقتمو میومدم بیرون و با کارکنا حرف میزدیم و میگفتیم میخندیدم

تا اینکه یکی از کارکنا که تریپ داش مشتی داره برداشت به بوفه غذا بده.منم گفتم باید پولشو حساب کنن. از جیب خلیفه بخشش میکنه برای من. اونم از اون روز با من قهر کرده مرد گنده.نه جواب سلام میده نه خداحافظ. تو میخوای خودتو شیرین کنی از جیب خودت غذا بده چرا منو تو دردسر میندازی

همه اینایی که گفتم در واقع چرت و پرت بود . انقدر تو مغزم حرف هست که فقط اون لایه بالاییشو تعریف کردم. 

خیلی میترسم. هروقت وارد ی محیط جدید میشم همیشه ی سری اتفاقات تکراری میوفته. همیشه اول تلاش میکنم ی رابطه ای با ادما بسازم بعد یهو طوفان میشه و همه چی بهم میخوره دوباره به زحمت تلاش میکنم چینی بند بزنم

خیلی میترسم دوباره اینجا هم اتفاقات سال ۹۴ بیوفته و حتی خیلی بدتر. از این ارامش قبل طوفان میترسم. نمیدونم چرا همیشه باید توی دردسر بیوفتم. الانم دقیقا داره همون اتفاقات میوفته

از دست خودم خسته ام. خیلی خسته. از دست اینکه هرقدمی که برمیدارم ی بلایی اونجا کمین کرده سرم بیاد. خیلی اتفاقا رو تازه برای حسین تعریف نمیکنم که دعوام نکنه. حتی برای خانواده ام. مثل ی سری اسرار میمونه پیش خود گیجم. نمیدونم مشکل از چیه.ولی انگار اون بالایی به شدت میخواد برام قدرتشو نشون بده. اخه قربونت برم خدا، منکه میدونم تو چقدر قدرتمندی منکه میدونم تو چقدر حساب کتابت دقیقه. میدونم اون روز تو فرمون رو از دستم گرفتی کشیدی اینور. میدونم تو اون فاصله میلی متری رو با اون میله گذاشتی تا نخوره تو صورتم. میدونم حتی اینکه اونروز چاه دستشویی پر بود تا گوشیم نره تو فاضلاب هم کار تو بود

فقط خدایا خواهش میکنم مراقبم باش. بیشتر مراقبم باش. من اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم. هرلحظه ترسم از خودم داره بیشتر میشه. حتی روی صندلی نشستم بازم تو ذهنم تصورم میکنم که اگه عقب ببرم صندلی رو ممکنه بیوفتم و گردنم بشکنه. هر لحظه با ترس و لرزم. 

وقتی این بلا سر گوشی نازنینم افتاد. اولش به شدت شوکه شدم‌ حتی خودم میتونستم رنگ پریده ام رو ببینم. حالم خیلی بد بود. میخواستم هر لحظه بزنم زیر گریه. ولی خودمو کنترل کردم. رسیدم خونه و شروع کردم به وحشتناک گریه کردن 

ولی رفته رفته اروم تر شدم و دیگه برام عادی شد. حتی میتونستم بخندم. و شوکه شدم. از این تغییرم شوکه شدم. از اینکه انقدر راحت تونستم با این قضیه کنار بیام

متوجه ی تغییر بزرگ شدم. اونم اینکه من یاد گرفتم برای هر چیز غم انگیزی عزاداری بکنم و از فرداش دوباره به زندگی برگردم. شایدم این تغییر رو مدیون حکومتم که هر بلایی سرمون بیارن دوباره از فردا زندگی رو سر میگیریم. دیگه کم کم داریم یاد میگیریم

ولی اگه ۳ ماه قبل یا حتی یک ماه قبل این اتفاق میوفتاد تا یک هفته از فشار روحی اون نمیتونستم خارج بشم

قوی شدن رو دوست دارم. اینکه بتونم از هرچی بگذرم رو دوست دارم. البته نه هرچیزی

خیلی خسته ام

بقیه اش بمونه برای بعد

نامه ای به دخترم(شایدم خودم) ۲

شعری تقدیم به عشقم

نامه ای به دخترم 1

تو ,رو ,ی ,اون ,اینکه ,انقدر ,کم کم ,میدونم تو ,رو دوست ,ی سری ,دوست دارم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انجام کلیه امور حسابداری،حسابرسی،مالیاتی